آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 25 روز سن داره

آرشیدا خورشید زندگی من

این روزهای ما

اینروزها با رفتن به کلاس زبان و نقاشی و ژیمناستیک میگذره و چه شیرین هم میگذره. کلاست که تموم میشه تند تند برام حرف میزنی این که چی یاد گرفتی چیکار کردی کی شیطونی کرد و خانم مربی دعواش کرد و ............... انقدر عشق میکنم که با من در مورد همه چی حرف میزنی. این اخلاقتو خیلی دوست دارم. این هم یه سری عکس که آرشیدا خانوم مشغول چیدن و خوردن آلبالوهای باغ پدرجونش هست:   اینجا هم ذوق زده ای بخاطر بالا رفتن از اسب:   ...
23 خرداد 1392

مامان عزیزم روزت مبارک

  به نظر من وقتی خودمون مامان شدیم تازه میفهمیم که انگار تا الان مادرمون رو دوست نداشتیم. نه اینکه واقعا دوستش نداشتیم اما ، اما حال و هوای جوونی،بیخیالی یه جوریه. یه جور که فکر میکنی مامانتو دوست داری فکر میکنی قدرش رو میدونی ولی وقتی خودت مامان میشی وقتی پای عمل میرسه وقتی قراره پا جای پای اونها بزاری تازه میفهمی که ای دل غافل! چرا درک نمیکردم که چقدر بارداری سخته؟چرا وقتی میگفتن مادر  شب تا صبح بالا سرمون بیدار مینشت مبادا تبمون بالا بره رو نمیفهمیدم؟چرا نمیفهمیدم پا به پای یه کودک نوپا راه رفتن یعنی چی؟ الان میفهم چون خودم مادر شدم میفهم درد کمر ناشی از بارداری یعنی چی. میفهمم دو دقیقه وقت آزاد تو طول روز برای خود خودم یعنی...
12 ارديبهشت 1392

کمک به مامان

  حتی مرور دوباره این صحنه باعث میشه دلم ضعف بره و بخوام محکم بغلت کنم. دیروز وقتی دیدی که من مهمون دارم و خونه نامرتبه خودت رفتی جاروبرقی آوردی و برای اولین بار به مامان کمک دادی. واقعا سوپرایز شدم. یعنی دخترم انقدر بزرگ شده که فهمیده مامان خسته هست و خواست کمکش کنه . آرشیدای من! عاشقتم. ...
23 فروردين 1392

مامان مهربون یا مامان جدی؟

دردل کردن با شما رو دوست دارم. اینکه بشینیم دوتایی و از همه چی برات تعریف کنم. از اتفاقات روزمره گرفته تا شادیها و دلتنگیهام. و چقدر خوب میفهمی و درکم میکنی و آرومم میکنی. امشب از اون شبهای بود که داشتم برات توضیح میدادم که چرا چند روزه بی حوصله و عصبی هستم. با شیطنت نگاهم میکردی و میخندیدی بعدش گفتی: مامان میدونی یه وقتهای شدیدا دعوام میکنی اون موقعها مجبورم تو دلم بهت حرفهای بد بزنم. یه لحظه قلبم ایستاد گفتم دارم با این بچه چیکار میکنم؟تازه من که خودم رو ادم خونسرد و صبوری میدونم. پس آرشیدا چی میگه؟؟؟ ازت پرسیدم: چی بهم میگی؟ گفتی: میرم پشت مبل و تو دلم میگم مامان دیگه عسلم نیست،مامان دیگه گلم نیست. دچار یه تناقض تربیتی شدم. واقع...
18 فروردين 1392

بهار 92

سال نو شده هوا گرم شده و درختها زودتر از سالهای پیش شکوفه دادن و ما هم وسوسه شدیم بریم به دل طبیعت و چه جای بهتر از کالج زیبا با اون همه خاطرات شیرین. تو عکسهای زیر کامل خوشحالی آرشیدا از دیدن اون همه گل و شکوفه مشخصه : ...
7 فروردين 1392

حرفهای خاله به بهونه ی اومدن سال جدید...

سلام عزیزدل من...کوچولوی قشنگم خوب که نیستی اینروزا...همتون خانوادگی با هم مریض شدین..تو مامانی مریم ات وبابا.... دلم برات تنگ شده بود گفتم کمی برات حرف بزنم تا سبک شم... از همه جا و هیچ جا!!! گذشته که گذشت و نیست، آینده هم که نیامده و نیست. غصه ها مال گذشته و آینده است. حالا که گذشته و آینده نیست، پس چه غصه ای؟ تنها حال موجود است که آن هم نه غصه دارد و نه قصه....پس فعلا همین سال جدید و آمدن بهار را عشق است....تا بعد... راجع به گیرهایی که گاهی برای هممون پیش میاد... هر وقت در زندگی‌ات گیری پیش آمد و راه بندان شد، بدان خدا کرده است؛ زود برو با او خلوت کن و بگو با من چه کار داشتی که راهم را بستی؟ هر کس گرفتار است، در و...
27 اسفند 1391