آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 24 روز سن داره

آرشیدا خورشید زندگی من

گل کوچولوی من...

چقدر این عکسها ارامم میکنند .... لحظات شاد خدا را ستایش کنیم ، لحظات سختی خدا را جستجو کنیم   لحظات آرامش خدا را مناجات کنیم ، لحظات درد آور به خدا اعتماد کنیم   و در تمام لحظات خدا را شکر کنیم . خدایای مهربان شکرت.... ...
22 آذر 1391

تقدیم به همه مادرها

مادر و پدر عزیز "مادامی که این اطفال کنارتان هستند تا میتوانی دوستشان بدارید ، خود را فراموش کنید و به ایشان خدمت نمائید .   شفقت فراوان خود را از آنها دریغ مدارید ، مادام که این موهبت با توست قدرش را بدان و نگذار هیچ یک از رفتار کودکانه آنها بدون قدر دانی بماند ، این شادمانی که اکنون در دسترس توست مدت زیادی نخواهد ماند.   این دستان نرم کوچکی که در دست تو آشیانه دارد در حالی که در آفتاب قدم میزنی همیشه با تو نخواهد بود ، همین گونه این پاهای کوچکی که در کنارت می دوند ، و یا صداهای مشتاقی که بدون وقفه و با هیجان هزاران سوال از تو می کنند تا ابد نیستند.   این صورت های قابل اعتماد که به طرف تو توجه می ...
18 آذر 1391

ایده های جدید آرشیدا

چند روز پیش بود حسابی حوصله ات سر رفته بود در نتیجه به من گیر دادی و بهانه جدیدت این بود: مامان چرا هیچکی نمیاد خونه ما؟ من تنهام. خسته شدم از بس با شما و بابا بازی کردم. برام یه برادر بیار که موهاش شبیه موهای من باشه صداش هم همینطور. بعدش با هم بازی کنیم. من کلافه هستم. نی نی میخوام.........   بهم میگی مامان من میخوام اسمم رو عوض کنم. میخوام بزارم زهرا. میگم چرا؟ چون اسم دوستت زهراست؟ میگی نه از این کلمه خوشم میاد صدام کن زهرا. و من محکم بغلت میکنم و میبوسمت. اینروزها صدات میکنم زهرای من. کلی ذوق میکنی. البته اینم بگم که این یه رازه بین من و آرشیدام. چون دوست نداره جلوی کسی دیگه ای زهرا صداش کنم حتی باباش. میگه خجالت میکشم...
13 آذر 1391

امروز ما

رفته بودم رو چهارپایه تا وسایل بالای کمد رو ردیف کنم یکدفعه سر خوردم و افتادم. این افتادن من شروع یه مکالمه سخت بین من و آرشیدا بود: آرشیدا با بغض: مامان افتادی؟ دردت گرفت؟ من: نه خوبم آرشیدا: مامان نمیری یه وقت؟ من: مامان حالم خوبه نگران نباش. آرشیدا با گریه: من دوست ندارم پیر بشی بمیری من: ارشیدا من انقدر زنده میمونم تا بزرگ بشی آرشیدا: بزرگم شدم نمیر. من بدون تو چیکار کنم؟ من: انشالله خدا انقدر عمر بهم بده که عروسیتو ببینم. بعد شما مامان بشی دخترت رو بیاری پیش من. آرشیدا: یعنی خدا تو رو میمیرونه؟ پس خدا ما رو دوست نداره؟ ما چرا دوستش داریم؟ چرا نمیبینمش؟ آرشیدا بعد از چند دقیقه: مامان من تو ر...
13 آذر 1391

بادکنک های ارشیدا!!!!

براي ارشیدام بیشتر از هر اسباب‌بازی دیگه‌ای بادکنک می‌خرم!                                       بازی با بادکنک خیلی چیزا رو به بچه یاد می‌ده. بهش یاد می‌ده که باید بزرگ باشه اما سبک، تا بتونه بالاتر بره. بهش یاد می‌ده که چیزای دوست داشتنی می‌تونن توی یه لحظه، حتی بدون هیچ دلیلی و بدون هیچ مقصری از بین برن، پس نباید زیاد بهشون وابسته بشه. و مهمتر از همه بهش یاد می‌ده که وقتی چیزی رو دوست داره نباید اونقدر بهش ...
2 آذر 1391

ورژن جدید آرشیدا

خوشبختی این روزهای من شده شنیدن صدای حرف زدن شما با عروسکهات. همش مشغول بازی با عروسکها هستی صدات رو تغییر میدی و به جای اونها صحبت میکنی. با خودت حرف میزنی. غذا درست میکنی و قشنگتر اینکه خیالپردازی میکنی. داستانهای قشنگی برام تعریف میکنی و من غرق میشم تو این همه لذت و خوشی. عاشق رویاهات هستم. کاش میتونستم این روزها رو به قاب بکشم. روزهای که من مشغول کار خودم هستم اما صدای حرف زدن و بازی کردنت تو تمام خونه پیچیده. روزهای که هر چقدر هم بزرگ میشی بازم تو آغوشم جا میشی. روزهای که میای تو گوشم زمزمه میکنی: مامان برات میمیرم و من لبم رو گاز میگیرم و میگم خدا نکنه من برات میمیرم. ثانیه های زندگی من با نفس های تو هماهنگ شده. آخ که دلم میخواد همش ب...
2 آذر 1391

مامان خرابکار

شده یه کاری بکنید و بعدش از انجامش عصبانی باشید؟ الان این حس رو دارم. دلم میخواد جیغ بکشم. دلم میخواد با چسب موهای آرشیدا رو که کوتاه کردم به سرش بچسبونم. یعنی تا این حد از کوتاه کردن موهاش پشیمونم. کاش یکی دلداریم میداد. الانم قد موهاش شده تا زیر سرشونه اش اما دلم برای موهای بلندش که میبافتم یا باز میزاشتم یا حتی جمع میکردم تنگ شده. چرا اینکار رو کردم؟ انگیزه ام چی بود دقیقا؟ پ ن: هر وقت موهای خودم رو هم کوتاه میکنم ناراحت میشم. نمیدونم این چه اخلاقیه که دارم. الانم آرشیدا ناراحته میگه دیگه شبیه پرنسس ها نیستم. راستی دعوام هم نکنید به خدا خودم شدید عذاب وجدان دارم. میخواستم عکسهای سفر به اصفهان رو بزارم اما دیگه دل و دماغش نیست ...
24 آبان 1391