پدرجون
امروز وقتی از حموم آوردمت و داشتم موهاتو شونه میکردم یاد خاطرات کودکیم افتادم که دوست داشتم همش با بابا برم حموم یا اینکه بابای مهربونم موهامو شونه میکرد آروم و با دقت، هنوز یه دستش که رو شونه هام بود و با دست دیگه موهامو شونه میکرد رو حس میکنم. یادمه مامان که موهامو محکم می بست سرم خیلی درد می اومد و اونوقت بابا می اومد و از اول برام می بست. بابا آدم آرومیه و روحیه لطیفی هم داره چقدر برامون قصه میگفت و شعر میخوند. احساس خودم و حتی بقیه اینه که بابا منو بیشتر دوست داشت و این حس رو حالا برای شما داره.بینهایت دوستت داره و برات وقت میزاره شما هم که فقط پدرجون پدرجون میکنی. با هم میرین دوچرخه سواری با هم غذا میخورین کنار هم میخوابین..........
عالمی دارین شما دو تا با هم یادمه حدودا 18 روزت بود و من هنوز خونه مامان اینها بودم برای اولین بار داشتم بهت مولتی ویتامین میدادم و از اونجاییکه هیچ تجربه ای نداشتم قطره چکون رو یه دفعه ای خالی کردم تو دهن کوچولوت و شما هم دیگه داشتی خفه میشدی من هم شروع کردم به جیغ کشیدن و سر و ته کردنت شاید نفست برگرده بابا همین موقع به دادم رسید و کمک کرد تا تونستی نفس بکشی این یه تجربه خیلی بد بود بابا میگفت چشمهات سفید شده بود و اون یه لحظه فکر کرد شما رو از دست دادیم بعدش تمام داروها رو ریخت تو سطل آشغال و گفت دیگه نباید بهش دارو بدی. قربون اون دل نازکت بشم بابای مهربونم. خیلی دوستت دارم
امیدوارم سایه شما و مامان همیشه بالای سرم باشه و آرشیدا با محبت های شیرین شما رشد کنه.