دختر من
آرشیدا!
چرا وقتی پیش منی باز دلم برات تنگ میشه؟
چرا دوست دارم همش نگاهت کنم؟
چرا وقتی خوابی انقدر معصوم به نظر میایی؟
خسته نمیشی از اینهمه حرف زدن؟ تازه با دستات دهنم رو میگیری تا من حرف نزنم و خودت فرصت بیشتری داشته باشی برای حرف زدن.
دستپخت مادرجونت رو دوست داری یه وقتای صداتو ریز میکنی و آروم میگی مادرجون از مامان خوشمزه تر غذا درست میکنی بعدش بهم نگاه میکنی تا ببینی من ناراحت میشم یا نه؟ دلت نمیاد منو ناراحت کنی.
برای اینکه دل هیچکدوممون رو نشکنی همش با صدای بلند میگی من همتون رو دوست دارم و بعد شروع میکنی به شمردن: پدرجون،مادرجون، مامان، بابا، خاله، دایی و از دور برای هممون بوس میفرستی.
علاقه خاصی داری به اذیت کردن بابات. دلم براش میسوزه. بستنیتو میدی بهم تا لیس بزنم اما وقتی بابایی ازت میخواد بهش میگی دهنی دوست ندارم! غروبها که بابا میاد خونه میدوی سمتش تا بوسش کنی اما یه دفعه خودت رو میکشی کنار و میگی بابا چرا بو میدی بهت میگم تابستونه ادم بوی عرق میگیره اما باز حرف خودتو میزنی جدیدا صداش میکنی بابای بوگندو.........بیچاره مجید روزی دوبار حموم میره تا تو راضی بشی بغلش بری اما همچنان صداش میزنی بابای بوگندوی خوبم.
امان از این حس بویایت که هدیه ای از طرف جفت مادربزرگهات هست. به شدت حساسی. خدا نکنه جایی بریم و بویی به مشامت بخوره هی میگی مامان بوی بدی حس میکنم و بعدش از ما میخوای منبع بو رو برات کشف کنیم.
چقدر با احتیاط میخوای دنیا رو بشناسی اصلا و ابدا خودتو تو خطر نمیندازی حسابی مواظب خودت هستی. آروم و مهربونی و عاشق کارتون.
زندگی با تو هر روز برام شیرین تر میشه. عجیب به این دنیا وابسته شدم دوست دارم تا ابد من باشم و تو باشی دوست دارم هر روز نگات کنم با هم بدویم جیغ بکشیم. دوباره دارم با تو بچگی میکنم.
چه خوب که مادر شدم.