مامان ترسیده
همین الان یه اشتباه بزرگ کردم اونم اینه که شما رو با آژانس فرستادم خونه مادر جون. اولین بار بود که تنها میفرستادمت هر چند راننده آشنا بود اما دلم مثل سیر و سرکه میجوشید هر دقیقه زنگ میزدم خونه مامانی اما اونها میگفتن نرسیدی. خدا جونم حسابی ترسیدم تند تند آیت الکرسی میخوندم و گریه میکردمتا بالاخره بعد از بیست دقیقه خاله زنگ زد و گفت رسیدی.....خدایا شکرت. واقعا نگران شدم و دیگه هیچوقت این اشتباه رو تکرار نمیکنم. خیلی برام عزیزی راستی از هفته قبل میفرستمت موسسه خلاقیت کلی واصه خودت کیف میکنی مخصوصا وقتی با سرویس میری و برمیگردی بهم میگی ببین من چقدر بزرگ شدم خودم تنهایی میرم مدرسه. خانم مربی ات میگه آرشیدا دوست داره همش رو پاهام بشینه. شیطونی نمیکنه و زود یاد میگیره. مامانی چقدر زود بزرگ شدی چرا به چشم من هنوز همون دخمل تپل و لپ قرمزی هستی که تو بیمارستان گذاشتند بغلم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چقدر لذت بخشه که ثانیه به ثانیه رشدت رو میبینم. نمیدونی چقدر شکرگزار خدا هستم که به من فرصت داد که نوازشت کنم ببوسمت بهت شیر بدم بدقلقی هاتو تحمل کنم خرابکاریهاتو ببینم............
خدا جونم به همه زنانی که وجودشون مملو از شور مادر شدن هست این فرصت رو بده. لذت این لحظات رو از کسی نگیر.الهی آمین
اینم چند تا عکس که تو تعطیلات عید ازت گرفتم: