این روزا....
زرنگیت به کی رفته نمیدونم؟ همه رو با اون زبون فسقلیت راضی نگه میداری. اینم چند مورد از شیرین زبونیهات:
اول اینکه وقتی پای مامان و بابای من وسط باشه شما کلا من و بابایی رو فراموش میکنی و چپ و راست قربون صدقه اونا میره صداشون میکنی مامان جون جون جون جون یا بابا جون جون جون جونم (به همین غلضت با کمی عشوه و ناز)
دیروز داشتم بهت صبحونه کرم کنجدی میدادم میگی مامان اینو برداریم بریم با خاله جون بخوریم یه لقمه اون بخوره یه لقمه من
شدیدا حواست به من و بابات هست که دست از پا خطا نکنیم. زیر چشمی ما رو میپایی.
هر چقدر من از حیوونها میترسم و بدم میاد شما عاشقشی از گاو و گوسفند و اسب گرفته تا جوجه و اردک و خروس. همیشه بهانه میگیری که چرا ما مزرعه نداریم بابایی یا پدرجونت رو مجبور میکنی که ببرنت جنگل یا بازارهای سنتی که شما این جک و جونورها رو ببینی. امروز صبح از خواب بلند شدی با ذوق میگی مامان خواب دیدم اسب داشتم بهش علف دادم .......کلی نشستی برای خودت داستان سرایی کردی
راستی این خواب دیدنت هم شده برنامه.یه روز تو دل خواب قهقهه میزنی یه روز هم سفت تا مرز خفگی بغلم میکنی و تو خواب گریه میکنی میگم خواب چی دیدی میگی شرک اومده بود منو بخوره. اصلا از کارتون شرک خوشت نمیاد. قربون اون روحیه ارومت بشم
راستی جدیدا هم که به من تو انتخاب لباس و خرید کردن کمک میکنی. حتی به بوی عطرم هم گیر میدی. کلا برای خودت صاحب نظری شدی.
قوه تخیل بالایی هم داری خوب داستان تعریف میکنی و گاهی به قول خودت شعر میگی البته شعرهای یه خطی.