دنیای خیالی دختر چهار ساله من
بلـــــــــــــــــــه! تعجب نداره مامانه مریم. دخملت ماه بعدی چهار سالش میشه. به همین راحتی،به همین خوشمزه گی. چهار سال،چهار سال............ اگه هزار بار دیگه هم تکرار کنی چهار سال زندگی به عقب برنمیگرده. هیچ وقت دوباره اون روزی که تو عالم بیهوشی از زبون پرستار شنیدی که نی نی ات یه پسر خوشگل با صورت گرد و قرمزه تکرار نمیشه. همون موقعی که داشتی تو عالم خواب و بیداری غصه میخوردی که حالا من با اینهمه لباس دخترونه چیکار کنم؟
میان نوشت: ماجرای تولد پرنسس کوچولومو تو زادروز تولدش مینویسم.
میخواستم از خیالپردازی ارشیدا بنویسم یاد روزهای تولدش افتادم. اینروزها آرشیدا منم تو بازیهای کودکانه اش راه میده و من باید پا به پای اون خونمون رو یه جنگل بزرگ تصور کنم. زیر میز نهارخوری رو پر از عروسک حیوونی کرده و من باید هر روز بهشون اب و علف بدم. فاصله میون قالی سالن و راهروی اشپزخونه که یه رودخونه بزرگ هست و من هم مثل آرشیدا باید از روش بپرم. قالیچه قهوه ای کنار سرویس هم یه منطقه ای گلی(با کسره گ) هست که نباید روش راه بریم. فاصله بین مبلهای تک نفره هم که محل اقامتگاه خانوم هستش و من که اصلا اجازه ورود ندارم. کلا مشغول پریدن از جوب یا کاشتن گل و علف دادن به گاو و گوشفند و دور کردن پلنگ و شیر از خونمون هستم. اینه روزگار شیرین من
اینم عکس یکی از نقاشیهات که من عاشقش هستم. اسمش رو هم گذاشتی: ردپای میگ میگ