زبون بازیهای آرشیدا
بدو از اتاقت اومدی بیرون و میگی مامان میدونی چقدر دوست دارم،عاشقتم. منم ذوق زده میگم منم میمرم برات. بعدش سریع رفتی تو آشپزخونه و یه چیزی برداشتی و رفتی. چند لحظه بعد دوباره برگشتی و میگی مامان دلم برات سوخت (هر وقت میخوای بگی دلم تنگ شد میگی دلم سوخت) و بدو رفتی تو آشپزخونه. میگم آرشیدا داری چیکار میکنی که اینجور با حرفات مخمم رو میزنی؟ میبینم بله خانم داره کابینتو خالی میکنه و کاسه و قاشق چنگالها رو میبره اتاقش تا برای عروسکهاش غذا درست کنه و اینجوری با حرفهاش خامم میکنه
اینروزها خوب تو انتخاب غذا کمکم میکنی مثلا یه روز میگی کتلت درست کن یه روز هم ازم شنیسل میخوای یه روز هم آبگوشت. آشپزی رو هم دوست داری همیشه دم دستم هستی و مشغول مخلوط کردن مواد.
وابستگیت به خانواده من از قبل هم بیشتر شده. چند روز پیش به من میگی مامان میدونی قشنگترین و دانشمندترین پدرجون دنیا رو من دارم؟ یا میگی چه مادر جون هنرمندی دارم. وقتی هم که اونجا هست کلا یادت میره که مامان و بابایی داری. این هفته اکثرا اونجا بودی نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شد میاومدم پیشت اما شما از ترس اینکه مبادا بیارمت خونه زیاد نمیاومدی پیشم. دیگه گریه ام گرفته بود بهت میگم آرشیدا من به دنیا آوردمت. شما تو شکم من بودی میگی الان که مامانم مادرجون و خاله جون هستش.
مامانم بهت میگه میخوام یه چسب بخرم تو رو بچسبونم به دل پدرجونت. میگی نه صورت منو بچسبون به صورت پدرجونم.
بعدا نوشت:
شبها موقع خواب که میبوسمت و میگم خوابهای خوش ببینی بهم میگی:شما هم خوابهای رنگین کمونی ببینی. یعنی عاشق این جمله ات هستم.
امروز داشتم عکس حیوونهای قطبی رو نشونت میدادم و به فک که رسیدیم میگی مامان! فک مگه انگشت میخوره. از این سوالت تعجب کردم . میگی نگاه کن دندونهاش چقدر زشت شده!!!! یادم اومد اون موقع ها که شصت میخوردی بهت میگفتم دندونهات زشت میشه . شما هم هنوز تو ذهنت مونده بود.