امروز ما
1391/9/13 13:38
452 بازدید
اشتراک گذاری
رفته بودم رو چهارپایه تا وسایل بالای کمد رو ردیف کنم یکدفعه سر خوردم و افتادم. این افتادن من شروع یه مکالمه سخت بین من و آرشیدا بود:
آرشیدا با بغض: مامان افتادی؟ دردت گرفت؟
من: نه خوبم
آرشیدا: مامان نمیری یه وقت؟
من: مامان حالم خوبه نگران نباش.
آرشیدا با گریه: من دوست ندارم پیر بشی بمیری
من: ارشیدا من انقدر زنده میمونم تا بزرگ بشی
آرشیدا: بزرگم شدم نمیر. من بدون تو چیکار کنم؟
من: انشالله خدا انقدر عمر بهم بده که عروسیتو ببینم. بعد شما مامان بشی دخترت رو بیاری پیش من.
آرشیدا: یعنی خدا تو رو میمیرونه؟ پس خدا ما رو دوست نداره؟ ما چرا دوستش داریم؟ چرا نمیبینمش؟
آرشیدا بعد از چند دقیقه: مامان من تو رو به کسی نمیدم. به خدا هم میگم اینو.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی