آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 28 روز سن داره

آرشیدا خورشید زندگی من

شاد باش کوچولوی من..

"هرگز اجازه نده بخاطر شاد کردن دیگران شادی زندگی خودت از بین برود...........زندگی ا ین نیست که فقط دیگران را خوشحال کنی.........زندگی یعنی راستگو باشی و شادی زندگی خودت را با دیگران تقسیم کنی... ...
6 بهمن 1391

بخند عزیزدلم...

"همیشه لبخند بزن ........نه بخاطر اینکه زندگی سرشار از دلیل برای لبخند زدن است .........اما.........زیرا لبخند تو به تنهایی میتواند دلیل لبخند برای دیگران شود.....دلم خوشه به لبخندتوووو..... ...
6 بهمن 1391

زندگیه من...

هر کودک صدای خداست که میگوید :"زندگی هنوز ادامه دارد....و صدای تو تنها امید زندگی منه....میفهمی ؟؟؟ بهترین صداااااااااااااااااااااااا....نگاهت...دستات...حرفات...بغلت...همه ی دنیاتو میپرستم کوچولوی خواستنی من... ...
18 دی 1391

حوصله آرشیدا سر رفته

فدای اون نمکت بشم. از خنده دل درد گرفتم. اومدی پیشم و میگی مامان انتخاب کن:من با شما بازی کنم یا با خودم بازی کنم؟ میگم با خودت بازی کن. با اخم میگی چه انتخاب بدی،باید یه انتخاب درست داشته باشی. میگم پس با من بازی کن. میگی افرین حالا جایزه ات اینه که با من بازی کنی. اینه احوال این روزهای من با یه گوله نمک شیرین. ...
12 دی 1391

گل کوچولوی من...

چقدر این عکسها ارامم میکنند .... لحظات شاد خدا را ستایش کنیم ، لحظات سختی خدا را جستجو کنیم   لحظات آرامش خدا را مناجات کنیم ، لحظات درد آور به خدا اعتماد کنیم   و در تمام لحظات خدا را شکر کنیم . خدایای مهربان شکرت.... ...
22 آذر 1391

تقدیم به همه مادرها

مادر و پدر عزیز "مادامی که این اطفال کنارتان هستند تا میتوانی دوستشان بدارید ، خود را فراموش کنید و به ایشان خدمت نمائید .   شفقت فراوان خود را از آنها دریغ مدارید ، مادام که این موهبت با توست قدرش را بدان و نگذار هیچ یک از رفتار کودکانه آنها بدون قدر دانی بماند ، این شادمانی که اکنون در دسترس توست مدت زیادی نخواهد ماند.   این دستان نرم کوچکی که در دست تو آشیانه دارد در حالی که در آفتاب قدم میزنی همیشه با تو نخواهد بود ، همین گونه این پاهای کوچکی که در کنارت می دوند ، و یا صداهای مشتاقی که بدون وقفه و با هیجان هزاران سوال از تو می کنند تا ابد نیستند.   این صورت های قابل اعتماد که به طرف تو توجه می ...
18 آذر 1391

ایده های جدید آرشیدا

چند روز پیش بود حسابی حوصله ات سر رفته بود در نتیجه به من گیر دادی و بهانه جدیدت این بود: مامان چرا هیچکی نمیاد خونه ما؟ من تنهام. خسته شدم از بس با شما و بابا بازی کردم. برام یه برادر بیار که موهاش شبیه موهای من باشه صداش هم همینطور. بعدش با هم بازی کنیم. من کلافه هستم. نی نی میخوام.........   بهم میگی مامان من میخوام اسمم رو عوض کنم. میخوام بزارم زهرا. میگم چرا؟ چون اسم دوستت زهراست؟ میگی نه از این کلمه خوشم میاد صدام کن زهرا. و من محکم بغلت میکنم و میبوسمت. اینروزها صدات میکنم زهرای من. کلی ذوق میکنی. البته اینم بگم که این یه رازه بین من و آرشیدام. چون دوست نداره جلوی کسی دیگه ای زهرا صداش کنم حتی باباش. میگه خجالت میکشم...
13 آذر 1391

امروز ما

رفته بودم رو چهارپایه تا وسایل بالای کمد رو ردیف کنم یکدفعه سر خوردم و افتادم. این افتادن من شروع یه مکالمه سخت بین من و آرشیدا بود: آرشیدا با بغض: مامان افتادی؟ دردت گرفت؟ من: نه خوبم آرشیدا: مامان نمیری یه وقت؟ من: مامان حالم خوبه نگران نباش. آرشیدا با گریه: من دوست ندارم پیر بشی بمیری من: ارشیدا من انقدر زنده میمونم تا بزرگ بشی آرشیدا: بزرگم شدم نمیر. من بدون تو چیکار کنم؟ من: انشالله خدا انقدر عمر بهم بده که عروسیتو ببینم. بعد شما مامان بشی دخترت رو بیاری پیش من. آرشیدا: یعنی خدا تو رو میمیرونه؟ پس خدا ما رو دوست نداره؟ ما چرا دوستش داریم؟ چرا نمیبینمش؟ آرشیدا بعد از چند دقیقه: مامان من تو ر...
13 آذر 1391