آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 13 روز سن داره

آرشیدا خورشید زندگی من

قهرمان کوچولو

مامانم همیشه میگه هیچ وقت به زور سعی نکن عادتهای بچه رو تغییر بدی بذار خودش اعلام آمادگی کنه مثلا از شیر گرفتن(هر چند دخملی مامان تو شش ماهگی تغییر مزاج داد و شیر خشکی شد) یا از پوشک گرفتن و یا........این عادت شصت مکیدن. در مورد پوشک که این حرف بهم ثابت شد خود شما از من خواستی که دیگه پوشک نکشمت ولی مهمتر از اون قضیه شصت خوردن جنابعالی هستش: یادش بخیر تو هفته 19 بارداری یه روز عصر من و بابایی بدون هیج تصمیم قبلی رفتیم برای سونو سه بعدی پیش دکتر حمیدی. وای چقدر قشنگ بود اونجا برای بار اول میدیدمت کلی جیغ کشیدیم خندیدیم بابایی میگفت نگاه کن دخترم ورزشکاره چقدر ول میخوره من که گریه ام گرفته بود شما اون دستهای کشیده و استخوانی رو آور...
27 بهمن 1390

از دست تو

خوب بلدی شیرین زبونی کنی و به خواسته هات برسی ناقلا.............. تازگیها صدام میزنی مامان ناز و مهربونم و به بابات میگی بابای موفقم معلومه دیگه، اینجوری در برابرت نمیشه مقاومت کرد   ...
4 بهمن 1390

پدرجون

امروز وقتی از حموم آوردمت و داشتم موهاتو شونه میکردم یاد خاطرات کودکیم افتادم که دوست داشتم همش با بابا برم حموم یا اینکه بابای مهربونم موهامو شونه میکرد آروم و با دقت، هنوز یه دستش که رو شونه هام بود و با دست دیگه موهامو شونه میکرد رو حس میکنم. یادمه مامان که موهامو محکم می بست سرم خیلی درد می اومد و اونوقت بابا می اومد و از اول برام می بست. بابا آدم آرومیه و روحیه لطیفی هم داره چقدر برامون قصه میگفت و شعر میخوند. احساس خودم و حتی بقیه اینه که بابا منو بیشتر دوست داشت و این حس رو حالا برای شما داره . بینهایت دوستت داره و برات وقت میزاره شما هم که فقط پدرجون پدرجون میکنی. با هم میرین دوچرخه سواری با هم غذا میخورین کنار هم میخواب...
30 دی 1390

کجایی آخه؟؟؟؟؟؟

دختر خوب مگه آدم مادرش رو تنها میزاره؟ دلم برات تنگ شده. چیکار کنم مامانی که نفسم به نفست بنده. شام رفته بودیم خونه مامانم از اونجایی که شما ساعتی دلت براشون تنگ میشه تصمیم گرفتی شب اونجا بمونی. جالبش اینجاست چند روز پیش به من گفتی مامان منو ببر خونه ام. گفتم خونت اینجاست پیش من و بابایی بهم میگی اینجا خونه شماست من با مادربزرگ و پدربزرگم زندگی میکنم. الان ساعت 45 دقیقه بامداده و من بدون شما خوابم نمیبره اینم یه عکس از شیطونیت: ...
29 دی 1390

لالایی

      لالایی کن بخواب خوابت قشنگ گل مهتاب شبات هزار تا رنگه یه وقت بیدار نشی از خواب قصه یه وقت پا نزاری تو شهر غصه لالایی کن مامان چشماش بیداره مثل هر شب لولو پشت دیواره دیگه بادکنک تو نخ نداره نمی رسه به ابر پاره پاره   لا لالایی گل لالا مهتاب اومده بالا موقع خوابه حالا لالالایی گل نی نی خوابهای خوش ببینی روی ابرا بشینی لای لا لا لای لالالا لای لالالایی       ...
14 دی 1390

من و دخترم

میدونی این روزا عاشق چیت شدم اینکه دوست داری شبها فقط پیش من بخوابی اونم روی دستم، اینکه قبل از خواب کتابت رو میاری و تو تخت برات شعر میخونم تا خوابت ببره، اینکه  نیمه های شب هی به صورتم دست میکشی تا مطمئن بشی من هستم، اینکه صبحها از روی صدای پاهات میفهمم بیدار شدی و دستامو باز میکنم تا تو بیایی تو بغلم و وقتی میخوام برم برات صبحانه آماده کنم با بغض میگی مامانی چرا منو جا میذاری، اینکه صورت خواب آلود و پف کردتو خیلی دوست دارم ......................... اینم چند تا عکس از دختر نازم: قربون اون ژستت بشم کجا فرار میکنی اروم بگیر تا ازت عکس بگیرم    باز که عروسکهای خاله جون رو کش...
13 دی 1390

مامان من دیگه بزرگ شدم

الهی من قربونت بشم، عزیز دلمی. خودمونیما خوب مامان رو از رو بردی، هی من تنبلی میکردم هی امروز و فردا میکردم که دخمل گلم خودش خسته شد و به من  گفت مامان من دیگه بزرگ شدم پوشک نمیخوام............  پریشب دیگه اراده کردی و منم در نهایت تنبلی مجبور شدم از پوشکت بگیرمت   . دختر بزرگ من الان دو سال و ده ماه و شش روز داره. عاشقتم گوله  نمک...............نکن اینکار رو با من. راستی هر وقتم که دستشویت میگیره این  شعرو برام میخونی:                مامان بدو جیش دارم            &...
7 دی 1390