آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره

آرشیدا خورشید زندگی من

بهانه های جدید دخملی

وای خدایا نمیدونم این حرفها رو از کجا یاد میگیری؟ دو سه شب پیش ازم پرسیدی مامان عمه یعنی چی؟خاله یعنی چی؟منم برات تعریف کردم غافل از اینکه شما داری مقدمه چینی میکنی. چون بعدش به من گفتی من عمه میشم یا خاله؟ و گفتن هیچکدوم من همانا و دو ساعت گریه کردن شما همانا و اصرار و اصرا که باید یه نی نی داشته باشیم. میگفتی من فقط تنهام بقیه خواهر و برادر دارن میگفتی پانیا هست اما برامون کافی نیست. ما یه نی نی برای خودمون میخوایم خلاصه اینکه این قصه سر درازی داره...... چون باز هم بعداز ظهر همین برنامه رو داشتیم. با این تفاوت که آخرش بهم گفتی حالا که تو نی نی نمیاری خودم بزرگ شدم نی نی میارم       خوب من برای تک...
26 دی 1392

مدرسه رفتن دخملی

فکر کنم حدود سه ماهی میشه که وبت رو آپ نکردم و اونم به خاطر مشغله زیاد بود. روزها دارن تند تند سپری میشن و تو هر روز بزرگتر و خانم تر و عاقلتر میشی.  از اول مهر میری پیش دبستانی که البته این یکماه اخیر رو به خاطر سرماخوردگی میموندی خونه مادرجون. یه حادثه دیگه هم اتفاق افتاده که الان اصلا حس نوشتن در موردش رو ندارم هر وقت تونستم با این قضیه کنار بیام میام و مینویسمش.   روز اول مدرسه:     اینجا از مدرسه برگشتیم و شما بیست ثانیه بعدش خوابیدی:   ...
2 دی 1392

آرشیدا و دریا

چی بهتر از اینکه تو یه روز داغ تابستون با یه دوست خوب بریم دریا تا دخترها حسابی ماسه بازی کنند و ما هم یه عصر دلچسب داشته باشیم؟     در تمام این مدت نیوشا به صورت جدی مشغول بازی بود طوری که اصلا وقت نداشت سرشو برگردونه تا من ازش یه عکس بندازم   ...
19 شهريور 1392

خانواده

  عروسکهات رو دور هم چیدی میگم چه مهمونی قشنگی! آرشیدا: این که مهمونی نیست اینها یه خانواده ان. میدونی خانواده یعنی چی؟ من: معنیش چیه؟ آرشیدا: یعنی آدمهای خوشبخت که همدیگه رو دوست دارند.     ...
27 مرداد 1392

رنگ انگشتی

بالاخره نوبت دندونپزشیک رسید و از اونجایی که میترسیدی من یه رنگ انگشتی برات خریدم تا دکتر بهت جایزه بده که همین ترفند جواب داد و شما از خانم دکترت خوشت اومد. فقط امیدوارم موقع درمان هم همکاری کنی.           ...
23 مرداد 1392

تولد نیوشا

26 تیرماه تولد نیوشا، دختر خاله نغمه بود که آرشیدا خانم ما هم دعوت بود. از اونجایی که تولد تو مهد نیوشا برگزار شد گرفتن عکس میون نیم وجبیها خیلی سخت بود این هم یه سری از عکسها:     ...
5 مرداد 1392

این روزهای ما

اینروزها با رفتن به کلاس زبان و نقاشی و ژیمناستیک میگذره و چه شیرین هم میگذره. کلاست که تموم میشه تند تند برام حرف میزنی این که چی یاد گرفتی چیکار کردی کی شیطونی کرد و خانم مربی دعواش کرد و ............... انقدر عشق میکنم که با من در مورد همه چی حرف میزنی. این اخلاقتو خیلی دوست دارم. این هم یه سری عکس که آرشیدا خانوم مشغول چیدن و خوردن آلبالوهای باغ پدرجونش هست:   اینجا هم ذوق زده ای بخاطر بالا رفتن از اسب:   ...
23 خرداد 1392