دردل کردن با شما رو دوست دارم. اینکه بشینیم دوتایی و از همه چی برات تعریف کنم. از اتفاقات روزمره گرفته تا شادیها و دلتنگیهام. و چقدر خوب میفهمی و درکم میکنی و آرومم میکنی. امشب از اون شبهای بود که داشتم برات توضیح میدادم که چرا چند روزه بی حوصله و عصبی هستم. با شیطنت نگاهم میکردی و میخندیدی بعدش گفتی: مامان میدونی یه وقتهای شدیدا دعوام میکنی اون موقعها مجبورم تو دلم بهت حرفهای بد بزنم. یه لحظه قلبم ایستاد گفتم دارم با این بچه چیکار میکنم؟تازه من که خودم رو ادم خونسرد و صبوری میدونم. پس آرشیدا چی میگه؟؟؟ ازت پرسیدم: چی بهم میگی؟ گفتی: میرم پشت مبل و تو دلم میگم مامان دیگه عسلم نیست،مامان دیگه گلم نیست. دچار یه تناقض تربیتی شدم. واقع...