آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره

آرشیدا خورشید زندگی من

مامان درستش کن!

بدو میای پیشم و میگی مامانه مریم بیا یه کار مهم و خصوصی دارم باهات. میرم تو اتاقت میبینم سیم میکروفونت قطع شده. میگی برام درست کن میگم بزار بابا بیا برات درست کنه من وقت ندارم. بعد از چند دقیقه بهم میگی: مامان شما مهندس چی هستی؟ میگم برق. میگی پس چرا نمیتونی میکروفون منو درست کنی؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!! خوب معلومه دیگه چاره ای نداشتم جز اینکه از حیثیت خودم دفاع کنم. ...
16 بهمن 1391

حوصله آرشیدا سر رفته

فدای اون نمکت بشم. از خنده دل درد گرفتم. اومدی پیشم و میگی مامان انتخاب کن:من با شما بازی کنم یا با خودم بازی کنم؟ میگم با خودت بازی کن. با اخم میگی چه انتخاب بدی،باید یه انتخاب درست داشته باشی. میگم پس با من بازی کن. میگی افرین حالا جایزه ات اینه که با من بازی کنی. اینه احوال این روزهای من با یه گوله نمک شیرین. ...
12 دی 1391

تقدیم به همه مادرها

مادر و پدر عزیز "مادامی که این اطفال کنارتان هستند تا میتوانی دوستشان بدارید ، خود را فراموش کنید و به ایشان خدمت نمائید .   شفقت فراوان خود را از آنها دریغ مدارید ، مادام که این موهبت با توست قدرش را بدان و نگذار هیچ یک از رفتار کودکانه آنها بدون قدر دانی بماند ، این شادمانی که اکنون در دسترس توست مدت زیادی نخواهد ماند.   این دستان نرم کوچکی که در دست تو آشیانه دارد در حالی که در آفتاب قدم میزنی همیشه با تو نخواهد بود ، همین گونه این پاهای کوچکی که در کنارت می دوند ، و یا صداهای مشتاقی که بدون وقفه و با هیجان هزاران سوال از تو می کنند تا ابد نیستند.   این صورت های قابل اعتماد که به طرف تو توجه می ...
18 آذر 1391

ایده های جدید آرشیدا

چند روز پیش بود حسابی حوصله ات سر رفته بود در نتیجه به من گیر دادی و بهانه جدیدت این بود: مامان چرا هیچکی نمیاد خونه ما؟ من تنهام. خسته شدم از بس با شما و بابا بازی کردم. برام یه برادر بیار که موهاش شبیه موهای من باشه صداش هم همینطور. بعدش با هم بازی کنیم. من کلافه هستم. نی نی میخوام.........   بهم میگی مامان من میخوام اسمم رو عوض کنم. میخوام بزارم زهرا. میگم چرا؟ چون اسم دوستت زهراست؟ میگی نه از این کلمه خوشم میاد صدام کن زهرا. و من محکم بغلت میکنم و میبوسمت. اینروزها صدات میکنم زهرای من. کلی ذوق میکنی. البته اینم بگم که این یه رازه بین من و آرشیدام. چون دوست نداره جلوی کسی دیگه ای زهرا صداش کنم حتی باباش. میگه خجالت میکشم...
13 آذر 1391

امروز ما

رفته بودم رو چهارپایه تا وسایل بالای کمد رو ردیف کنم یکدفعه سر خوردم و افتادم. این افتادن من شروع یه مکالمه سخت بین من و آرشیدا بود: آرشیدا با بغض: مامان افتادی؟ دردت گرفت؟ من: نه خوبم آرشیدا: مامان نمیری یه وقت؟ من: مامان حالم خوبه نگران نباش. آرشیدا با گریه: من دوست ندارم پیر بشی بمیری من: ارشیدا من انقدر زنده میمونم تا بزرگ بشی آرشیدا: بزرگم شدم نمیر. من بدون تو چیکار کنم؟ من: انشالله خدا انقدر عمر بهم بده که عروسیتو ببینم. بعد شما مامان بشی دخترت رو بیاری پیش من. آرشیدا: یعنی خدا تو رو میمیرونه؟ پس خدا ما رو دوست نداره؟ ما چرا دوستش داریم؟ چرا نمیبینمش؟ آرشیدا بعد از چند دقیقه: مامان من تو ر...
13 آذر 1391