آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 27 روز سن داره

آرشیدا خورشید زندگی من

بهانه های جدید دخملی

وای خدایا نمیدونم این حرفها رو از کجا یاد میگیری؟ دو سه شب پیش ازم پرسیدی مامان عمه یعنی چی؟خاله یعنی چی؟منم برات تعریف کردم غافل از اینکه شما داری مقدمه چینی میکنی. چون بعدش به من گفتی من عمه میشم یا خاله؟ و گفتن هیچکدوم من همانا و دو ساعت گریه کردن شما همانا و اصرار و اصرا که باید یه نی نی داشته باشیم. میگفتی من فقط تنهام بقیه خواهر و برادر دارن میگفتی پانیا هست اما برامون کافی نیست. ما یه نی نی برای خودمون میخوایم خلاصه اینکه این قصه سر درازی داره...... چون باز هم بعداز ظهر همین برنامه رو داشتیم. با این تفاوت که آخرش بهم گفتی حالا که تو نی نی نمیاری خودم بزرگ شدم نی نی میارم       خوب من برای تک...
26 دی 1392

خدایا این فرشته مهربان کیست که از آسمان برایمان هدیه کرده ای؟

عزیزدلم سلااااااااااااااام فرشته کوچولوی آسمونی این مدتها سرم خیلی شلوغ بوده...هم من هم مامان مریمی.... مامانی که معاون مدرسه شده منم که ساعت های کاریم بیشتر شده صبح تا ظهر میرم مدرسه بعدازظهرها هم موسسه زبان و کلاسهای فوق  و ضمن خدمت و....و شبها 8 میرسم که تازه باید درس بخونم و بعد هم لالاااااااا.... حالا موندم این وسط ماشین بخرم چه کنم؟؟؟؟؟؟؟؟ خلاصه اگه اومدی بخونی بعدها گله نکنی خاله جووونی عکسهاتم توی فرصت بعدی حتما میذارم گل زیبای خاله این 3ماه مثل برق گذشت و با همه ی خستگی هاش واقعا لذت میبرم ازینهمه تلاشم و استقلالم و بیشتر ازهمه ارتباطم با اینهمه فسقلی شیطون و کاش ما بزرگترا یاد بگیریم که تو دنیا مثله بچه ها : - زو...
5 دی 1392

مدرسه رفتن دخملی

فکر کنم حدود سه ماهی میشه که وبت رو آپ نکردم و اونم به خاطر مشغله زیاد بود. روزها دارن تند تند سپری میشن و تو هر روز بزرگتر و خانم تر و عاقلتر میشی.  از اول مهر میری پیش دبستانی که البته این یکماه اخیر رو به خاطر سرماخوردگی میموندی خونه مادرجون. یه حادثه دیگه هم اتفاق افتاده که الان اصلا حس نوشتن در موردش رو ندارم هر وقت تونستم با این قضیه کنار بیام میام و مینویسمش.   روز اول مدرسه:     اینجا از مدرسه برگشتیم و شما بیست ثانیه بعدش خوابیدی:   ...
2 دی 1392

وقتی خاله فاطمه حس مادرانه اش به ارشیدا گل میکنههههههههههه!

همیشه سعی کردم با یکی یه دونه ام اینطوری باشم: به جای آن‌که انگشت اشاره‌ام را به سوی او بگیرم، کنارش می‌نشینم انگشت‌هایم را در رنگ فرومی‌برم و با او نقاشی می‌کنم بیشتر از آن‌که به ساعتم نگاه کنم، به او نگاه میکنم ... به جای اصول راه رفتن، اصول پرواز کردن و دویدن را با او تمرین می‌کنم از جدی بودن دست برمی‌دارم و بازی را جدی می‌گیرم با او در جنگل می‌دوم و با هم به ستارگان خیره می‌شویم کمتر به او سخت می‌گیرم و بیشتر همراهی‌اش می‌کنم اول احترام به خودش را به او می‌آموزم، بعد احترام به دیگران را بیشتر از آن که عشق ...
20 شهريور 1392

آرشیدا و دریا

چی بهتر از اینکه تو یه روز داغ تابستون با یه دوست خوب بریم دریا تا دخترها حسابی ماسه بازی کنند و ما هم یه عصر دلچسب داشته باشیم؟     در تمام این مدت نیوشا به صورت جدی مشغول بازی بود طوری که اصلا وقت نداشت سرشو برگردونه تا من ازش یه عکس بندازم   ...
19 شهريور 1392

خانواده

  عروسکهات رو دور هم چیدی میگم چه مهمونی قشنگی! آرشیدا: این که مهمونی نیست اینها یه خانواده ان. میدونی خانواده یعنی چی؟ من: معنیش چیه؟ آرشیدا: یعنی آدمهای خوشبخت که همدیگه رو دوست دارند.     ...
27 مرداد 1392

رنگ ِ تو...بهترین رنگِ دنیا...

در و دیوار دنیا رنگی ست ، رنگ عشــــــق… خدا جهان را رنگ کرده است ، رنگ عشـــــــق… از هر طرف که بگذری لباست به گوشه ای خواهد گرفت و رنگی خواهد شد. اما کاش چندان هم محتاط نباشی شاد باش و بی پروا بگذر که خدا کسی را دوست دارد که لباسش رنگی تر است... آرشیدای زیبای من همیشه رنگارنگ و پر از حس های زیبای خوب بمان........ خداوند عاشق این دلهای پررنگ و آسمانی ست.......دلهایی از جنسِ پاک محبت خالص.......عشق ورزیدن بی چون و چرا........... A smile is a facelift that's in everyone's price range" ...
27 مرداد 1392

رنگ انگشتی

بالاخره نوبت دندونپزشیک رسید و از اونجایی که میترسیدی من یه رنگ انگشتی برات خریدم تا دکتر بهت جایزه بده که همین ترفند جواب داد و شما از خانم دکترت خوشت اومد. فقط امیدوارم موقع درمان هم همکاری کنی.           ...
23 مرداد 1392

تولد نیوشا

26 تیرماه تولد نیوشا، دختر خاله نغمه بود که آرشیدا خانم ما هم دعوت بود. از اونجایی که تولد تو مهد نیوشا برگزار شد گرفتن عکس میون نیم وجبیها خیلی سخت بود این هم یه سری از عکسها:     ...
5 مرداد 1392